شهید مطهری و استناد حلقوی ها به خطبه ی اول نهج البلاغه برای اثبات به نام بی نام او (2)

وحدت ذات و صفات در نهج البلاغه
جمله اى در نهج البلاغه هست كه اگر ما باشيم و همان جمله و به قبل و بعد آن نگاه نكنيم همان نظريه منسوب به معتزله از آن جمله فهميده مى شود، يعنى نفى صفات. در اولين خطبه نهج البلاغه چنين مىخوانيم:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى لا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقائِلونَ، وَ لا يُحْصى نَعْماءَهُ الْعادُّونَ، وَلا يُؤَدّى حَقَّهُ المُجْتَهِدونَ، الَّذى لا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ، و لا يَنالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ، الَّذى لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدودٌ وَ لا نَعْتٌ مَوْجودٌ …
و در چند جمله بعد مىفرمايد:
أوَّلُ الدّينِ مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْديقُ بِهِ، وَ كَمالُ التَّصْديقِ بِهِ تَوْحيدُهُ، وَ كَمالُ تَوْحيدِهِ الْاخْلاصُ لَهُ، وَ كَمالُ الْاخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ، لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّها غَيْرُ الْمَوْصوفِ، وَ شَهادَةِ كُلِّ مَوْصوفٍ أنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ، فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ، وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ، وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشارَ الَيْهِ، وَ مَنْ أَشارَ الَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ …[1]
آنجا كه مى فرمايد: «وَ كَمالُ الْاخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ، لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّها غَيْرُ الْمَوْصوفِ» به نظر مى رسد كه نظر معتزله را تأييد مى كند و بايد قائل به نفى صفات بشويم. ولى در چند جمله قبل اگر توجه كنيم مى فهميم كه مقصود حضرت على عليه السلام اين نيست، زيرا آنجا مى فرمايد: «الَّذى لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدودٌ» آن كسى كه صفتش حد معين ندارد؛ يعنى صفت محدود را نفى مىكند نه صفت را به طور كلى. آنچه كه با ذات واجب الوجود منافات دارد صفت محدود است، صفت متناهى است، نه صفت غير متناهى. آن صفتى كه با موصوفش مغاير است همان صفت محدود است؛ وگرنه نمى شود كه در فاصله يك سطر دو جمله متناقض با يكديگر آمده باشد. پس وقتى كه مى فرمايد «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحانَهُ» منظور وصف محدود است، زيرا صفتى كه بشر با آن توصيف مى كند به محدوديت توصيف مىكند.
سؤال: در قرآن هم داريم كه «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ»[2]، اشاره به همين مطلب است؟
استاد: بله، همان است.
اين است كه بشر هرچه كه بخواهد خدا را توصيف كند نمى تواند ذهن خود را از محدود خارج سازد و بنابراين به نحو محدود توصيف مى كند. به همين جهت بعد از هر وصفى مىگويد: «سُبْحانَ اللَّه» تو منزه ترى از آنچه كه من در توصيف تو مىگويم.
توصيف من درخور فهم خودم است و من محدودم و تو را با يك صفات محدود توصيف مىكنم. همين است كه در قرآن مىفرمايد: «سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ»[3]، در يكجا هم دارد كه «إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ»[4]. عباد مخلص خدا آن افرادى هستند كه توصيف آنها ديگر توصيف خودشان نيست، اين خداست كه به زبان آنها دارد توصيف مى كند.
آنجا كه پاى «من» در ميان مى آيد نمى شود توصيف كرد. اما در آنجا كه عباد مخلص، خدا را توصيف مىكنند، در واقع خداست كه توصيف مى كند. مثل آنجا كه خدا [از زبان انسانى] مىگويد: «انّى انَا اللَّهُ». آنجا ديگر يك انسان نيست كه با اراده و فهم و درك و «من» خودش اين را بگويد. در آن انسان، ديگر اين «من» وجود ندارد. «من» او حق است. چنين شخصى از عباد الله المخلصون مى شود.
بنابراين آن جمله نهج البلاغه نبايد سوء تفاهمى ايجاد كند و خيال كنيم كه نظر معتزله را تأييد مى كند. اين به دو دليل است: يكى به همين دليل كه گفتيم در جمله قبل فرموده است: «الَّذى لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدودٌ» كه اثبات صفت مىكند و صفت محدود را نفى مى كند. پس آنچه در جمله بعد هم نفى شده صفت محدود است.
بعلاوه اين منطقى است در قرآن كه بشر به طور كلى قادر نيست خدا را توصيف كند آنچنانكه هست. توصيف بشر هيچ وقت خالى از محدوديت نيست. اين است معنى نفى صفات، نفى صفاتى كه انسان دارد توصيف مى كند. آنكه انسان توصيف مىكند در آن محدوديت هست، آن بايد منتفى بشود.
استفاده از این مطلب با ذکر سایت نجات از حلقه آزاد است.
[1] ( 1). نهج البلاغه، خطبه اول.
[2] ( 2). مؤمنون/ 91.
[3] ( 1). صافات/ 180.
[4] ( 2). صافات/ 40.
حلقوی ها لطفا پاسخ دهند
پاسخی ندارن.