بستری شدن در بیمارستان روانی
شرح احوالات سیدمهدی صفایی همسر بنده که حدوداً 4 ترم از کلاسهای عرفان حلقه را گذرانده بودند که با من آشنا شدند و ازدواج کردیم. در زمان اوایل آشنایی این آقا فوقالعاده دارای نیروهای مثبت و گرم بود؛ به طوری که گاهی دردهای جسمی و روحی مرا و بعضی دیگر از اطرافیان را به آرامش می رساند و به قول خودش فرادرمانی و وصلشدن به شعور کیهانی مینمود. گاهی هم یه حدسها و یا به قولی حالا پیشگوییهایی را میکرد که من با اینکه آدم خرافاتی نیستم، اعتقاد پیدا کرده بودم که دارای نیروی خارقالعاده است و خودش میگفت، با فرشتهها رابطه دارد.
بعد از جزئیات کلاسهایش خیلی نمیگفت و از زمانی که دیگر با هم بودیم، در این جلسات شرکت نمیکرد و میگفت، مسترها را قبول ندارد و خودش را بالاتر از آنها میدانست و من همیشه به او میگفتم خودشیفته شده است… فقط خود آقای طاهری را قبول داشت.
در این مدت که من هم باردار شده بودم، دارای بدبینی و پارانوئید شدید به خیلی اطرافیان شده بود. فقط نسبت به من هنوز خوشبین بود که یکبار هم برای خرید رفته بودیم، دچار توهم شدیدی نسبت هب من که دو ماهه باردار بودم، شد؛ به طوری که شدیداً عقیده داشت من به او خیانت کردهام و میخواست ترکم کند. هرچه به او گفتم و داد و بیداد و دفاع از خودم فایده نداشت. وقتی رسیدیم خانه فقط از او خواستم سر سجادهای که خیلی اعتقاد داشت روحانی است و روی آن سجاده میگفت خدا را میبیند، بنشیند و فکر کند و به قول خودش از فرشتهها کمک بگیرد؛ ولی بعد گریه کرد و گفت: تو بیگناهی و این شیطان لعنتی با کمک نیروهای غیر ارگانیک شبکة منفی میخواستند عشق ما را خراب کنند و قصد کشتن او را دارند.
این حرفهایش دیگر برایم حالت بدی پیدا کرده بود و روزبهروز شدیدتر از این دست حرفها میزد که شیطان با او در افتاده، روی سرش نشسته و جنها دارند او را اذیت میکنند و میگفت فقط قدرت من اینقدر بالاست که هنوز اجنهها نتوانستهاند او را از پا در بیاورند. میگفت اگر هرکس دیگری بود؛ حتی حضرت محمد (ص) تا الآن نابود شده بود. میگفت، باید انتقام حضرت علی (ع) و اینها را از شیطان بگیرم و دیگر اینقدر از شیطان و جن حرف میزد و میجنگید که من حالم بد میشد.
تا سه ساعت بدون لباس در سرمای زمستان توی حیاط مینشست و میگفت باید شیاطین سرم را دفع کنم و سردردهای شدید میگرفت و قرص هم اصلاً نمیخورد و بههیچوجه زیر بار نمیرفت.
به بعضی آدمها در خیابان حس خوب داشت و حرفهای چرت و پرت با آنها میزد که همه او را دیوانه میگفتند و خیره میشد به بعضیها. بعضی دیگر را هم همزاد و دوست شیطان میخواند و حتی اگر این اواخر من هم با حرفهایش مخالفت یا بحث میکردم، منو از نیروهای شیطان میپنداشت.
قرآن پخشکردن در خانه و خواندن قرآن هم هیچ فایدهای برای حالش نداشت و توهمهایش شدیدتر میشد و زورش زیاد میشد و شک و بدبینی وحشتناک داشت و دیگر کار به دعوا و نزاع خیابانی هم میکشید.
من که مستأصل شده بودم، با یکی از مسترها به نام «زهره وسلمان» آشنا شدم؛ یعنی پیدا کردم و دعوشتان کردم خانه، شاید کمکی کنند؛ در ضمن او دیگر حتی سر کارش هم نمیرفت و مرخصی طولانیمدت گرفته بود و دائم تهدید میکرد، با اینکه به کارش خیلی حساس بود و کارش هم چون خیلی حساس بود (در بانک) میگفت، اونجا قصد جانش را کردهاند و شیطان به شکل آدمهایی اونجا در محل کارش میآیند و قصد نابودیش را دارند. میگفت میآیند اونجا از تو (یعنی من) به او بد میگویند و میخواهند عشق ما را به هم بزنند و برای همین همهاش خانه بود و در حال دفعکردن اجنه!
خانم زهره که مستر بودند، به قول خودشان میگفتند که مهدی تخلف کرده و این بلا سرش اومده و کلی از تجربیاتش گفت و از جنیشدن دختر خودش و… بدتر مرا ترساند و میگفت، اتصال بگیرید و مهدی قبول نمیکرد و میگفت شما قد انگشت کوچیکه من چیزی نمیدانید!
آن خانم اصرار داشتند برای بچة من که در شکمم بود، لایه محافظ بسازد و از من خواست هر شب ساعت 9 اعلام اتصال برای خودم و پسرم کنم و بدون اینکه بتوانند کاری کنند، رفتند. گفتند هرگز مهدی را دکتر نبرم که بدتر میشود.
من هم که واقعاً به معنی واقعی وامانده بودم، فقط دعا میکردم و صبوری و او روزبهروز بدتر و بدتر میشد تا جایی که وسط خیابان به همه دولتیها و اطلاعاتی واینها همه توهینی میکرد و فریاد میزد و سرشو با دستمال سبز میبست و فریاد میزد که دیگر من مجبور شدم ببرمش دکتر که راضی نمیشد و با بیهوشی به بیمارستان رفت و بعد هم دائم بعد از مرخصی تهمتهای شدید به من و بچهمان که حتی میگفت این بچة من نیست و کار به پزشکی قانونی و اثبات نسب رسید و بعد هم تا امروز دچار ترس و توهم و شک و بیماری است.
لیلا کارچانی