تجربه های آسیب دیدگان و نجات یافتگان

آسیب دیده شماره (11)

بسم الله الرحمن الرحیم
شرح حال آسیب دیدگان فرقه ی حلقه
آسیب دیده شماره (11)
آقای پ-ع
بنام خدا
خاله ام سه، چهار سالی بود که کلاسهای حلقه رو میرفت و خودشم کلاس برگزار میکرد. بارها هم به مادرم گفته بود که کلاسها رو شرکت کنه اما مادرم هیچ علاقه ای نشون نمیداد و هیچ جوره راضی نمیشد.
پارسال خاله ام یک شب زنگ زد گفت شام دارم میام خونه تون. اون شب بعد از خوردن شام، در حالیکه فقط منو مادرم و خالم تو خونه بودیم، خاله م گفت: یه لحظه منو نگاه کنید ببینید چی متوجه میشید؟ بعد بلند شد رفت تمام چراغای خونه رو خاموش کرد. خودشم رفت تو آشپزخونه، فقط یک چراغ ضعیف هود روشن بود. من و مامانم به فاصله ی خیلی کمی از هم نشسته بودیم و نگاه میکردیم. خاله ام به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود. یهو احساس کردم خالم رو دارم به شکل اسکلت میبینم،یعنی فقط یه اسکلت بود. از ترس چشمام بسته نمیشد. دوباره به حالت عادی برگشت. گفتش دوباره دقت کنید. این سری خالم رو به شکل تک تک دوستای مدرسه م میدیدم. خیلی هاشون رو اذیت کرده بودم یا اونا منو اذیت کرده بودن. از ترس زبونم بند اومده بود. حتی نمیتونستم دستم رو دراز کنم مادرم رو بگیرم. دوباره همه چی عادی شد. این دفعه دیدم یه موجود بسیار بزرگ سیاه که پا نداشت از بدن خالم جدا شد و داره میاد سمت من. هر لحظه اماده بودم از شدت ترس بیهوش بشم. موجود اومد انگار با شدت تمام رفت تو بدن من،جوری کوبیده شدم به دیوار که پشتم تا مدتها درد میکرد.
خالم چراغارو روشن کرد. اومد سمت من. مادرم واقعا از ترس نمیتونست حرف بزنه. دست خودم نبود، نمیدونم چرا یهو گلوی خالم رو گرفته بودمو فشار میدادم. یهو اروم شدم دوباره. اون شب تا دم اذان صبح در اختیار خودم نبودم, انگار یکی داره کنترلم میکنه شبیه ماشین کنترلی. البته اصلا درست و حسابی اون شب رو یادم نمیاد. انگار تو حالت نیمه بیهوشی بوده باشم.
حالم اصلا خوب نبود. خالم ترسیده بود، زنگ زد به یه خانمی.. به ما گفت، مسترم بود ،میادش الان.
وقتی اومد،منو خوابوندن به پشت رو زمین، مستره هی دست میکشید رو بازوها،سینه و گلوم،یه چیزایی میگفت و اینکار رو بارها تکرار کرد. یه صدای مردونه و بسیار کلفت از گلوم خارج میشد، اینو مادرم تعریف میکرد ،چون من اصلا تو حالت عادی نبودم و چیزی یادم نمیاد.
بعد از این اتفاق خالم به مادرم گفت که پسرت مشکل داره باید روش کار کرد تا خوب شه.
مادرم چون اون اتفاقات رو دیده بود باورش شد که ماها مشکل داریم و قبول کرد که باهم تو کلاسا شرکت کنیم.
خود مادرم مشکل تنفسی هم داشت. بعد از شرکت تو کلاسها،دیگه اصلا سرفه نمیکرد. همش خدارو شکر میکر، از خالم خیلی تشکر میکرد.
الان بعد از گذشت سه چهار ترم، مادرم زخم معده گرفته، کتفش به شدت درد میکنه، بیشتر از ۵ دقیقه هم نمیتونه سرپا وایسه چون سرش گیج میره. با این حال کلاسارو ادامه میده.
مادرم،تابلوهای وان یکاد رو از خونمون انداخت بیرون. مفاتیح الجنان هم نداریم دیگه. بعد از بیرون بردن اینها از خونه،رو دیوارای خونه دست میکشید و میگفت: پاکسازی،پاکسازی،پاکسازی.
الان زندگی ما اصلا حالت عادی نداره. نه رفتارهای مادرم عادیه. نه خاله ام. همه به مادرم به چشم یک فرد جن زده نگاه میکنن, از فامیل هامونم هیچکی خونه مون نمیاد.

نوشته های مشابه

6 دیدگاه

  1. ٱخه چرا عقول خود را تعطیل می کنید ای مردم؟؟؟
    بیماری چیه ادم بیمار میره دکتر یا پیش جن گیر
    بقرآنداین همون تعطیل شدن عقلها در اخر الزمانه که امام عصر ارواحنا فداه میان و اول این عقلای ناقصو تکمیل می کنند تا بتونیم صره را از ناصره تشخیص بدیم

  2. می دونید چیه
    شکل جنایت عوض شده
    اگر جانیان کلاسیک و قدیمی فرد رو به زور می بردن امروزه فرد با پاهای خودش میره تازه پول هم میده
    به قرآن این از علایم آخر الزمان و نزدیکی ظهور مولا امام زمان عج است ان شا الله

  3. خدایی این دیگه چه خاله ایه بدون رضایت شما درحالی که مادرتون از قبل هم مخالفت خودشو اعلام کرده بود اومد خونتون و بی اجازه این کار و کرد از این داستان باید عبرت گرفت که خدالامکان با آدمای حلقه ای معاشرت نکرد و تا خواستن اقدامی مرتبط با کلاساشدن کنن باید مانعشون شید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا