تجربه های آسیب دیدگان و نجات یافتگان

متن پیاده شده ی قسمت دوّم برنامه نجات از حلقه در شبکه جهانی ولایت

حجت الاسلام مظاهری سیف: بسم الله الرّحمن الرّحیم. سلام بینندگان عزیز با دوّمین قسمت از مجمومه برنامه‌های «نجات از حلقه» در خدمت شما هستیم. این برنامه اختصاص دارد به یکی از جَرَیان‌های عرفانی کاذب که در چند سال اخیر در جامعه‌ی ما رشد و گسترش نسبی داشته و توانسته عدّه‌ای از مخاطبین را به خودش جذب بکند در برنامه گذشته دو دوست بزرگوار در استدیو بودند و در خدمتشان بودیم که این جلسه هم تشریف دارند و از فرمایشاتشان استفاده می‌کنیم. جناب حجت الاسلام و المسلمین امین شمشیری از اعضای فعّال انجمن نجات از حلقه و جناب آقای سید مهدی عسگری از کسانی که تجربه‌ی ارتباط با عرفان حلقه را داشته‌اند و الان از این مجموعه جدا شده‌اند. من از جناب آقای شمشیری می‌خواهم که سلام علیکی داشته باشید با بینندگان و بعد ادامه بدهیم.

حجت الاسلام شمشیری: بسم الله الرّحمن الرّحیم. خدمت شما استاد بزرگوار که زحمت می‌کشید عرض سلام و خسته نباشید دارم، همچنین دوست بزرگوارم سید مهدی عزیز و بینندگان عزیز شبکه جهانی ولایت. در خدمت شما هستم.

حجت الاسلام مظاهری سیف: خواهش می‌کنم. جناب آقای عسگری شما هم سلام علیکی با بینندگان داشته باشید.

آقای عسگری: بسم الله الرّحمن الرّحیم. با عرض سلام خدمت استادان حاضر در جلسه آقای مظاهری، استاد عزیزم آقای شمشیری و بینندگان عزیز و محترم شبکه‌ی جهانی ولایت.

حجت الاسلام مظاهری سیف: خب من اگر اجازه بدهید یک مختصری از جلسه‌ی گذشته را عرض بکنم برای بینندگانی که برنامه قبل را توفیق نداشته‌اند مشاهده بکنند و ان شاءالله از این برنامه به بعد با ما همراه باشند. در جلسه‌ی گذشته جناب آقای عسگری مطالبی را فرمودند از زمینه‌هایی که به وجود آمد و ایشان وارد عرفان حلقه شدند. اختلافی که با همسرشان پیدا کردند، یک تصادف سختی که حالا با توجه به شغل ایشان که رانندگی هم هست برایشان به وجود آمد. در این حین با فردی که مدعی بود زندگی ایشان با جادو و طلسم آلوده شده و می‌تواند ایشان را نجات بدهد آشنا می‌شوند و مبالغ هنگفتی را آن فرد از ایشان می‌گیرد و زندگی ایشان را پر از اضطراب و تهدید می‌کند و داستان به اینجا رسید که بعد از آن فرد، با شخص دیگری که مدعی درویشی و تصوّف بود آشنا می‌شوند و اینجا دیگر داستان در قسمت قبل متوقف شد حالا بنا شد که ادامه‌اش را این جلسه از ایشان بشنویم و مورد بررسی قرار بدهیم.

 جناب آقای عسگری بفرمایید که فرمودید وارد خانه‌ی یک پیرزنی شدید یک چند روزی آنجا ظاهراً اقامت داشتید و پسر ایشان که درویشی بود، صوفی بود، با شما ارتباط خاصی پیدا کرد. این ارتباط چگونه بود؟ به کجا رسید؟

آقای عسگری: بله خدمتتان عرض بکنم که به آنجا رسیدیم که این پیرزن، خب عرض کردم خدمتتان، پسر ایشان شاهین شهر اصفهان می‌نشستند. بعد از اینکه ما دیگر ماشین را آزاد کردیم و آمدیم منزلمان اصفهان، ایشان آمدند اصفهان که یک سَری به پسرشان بزنند و ما هم در قِبال زحمتی که واقعاً برای ما کشیده بودند، ایشان را دعوت کردیم به خانه. خُب تشریف آوردند، پسر ایشان برای دیدن مادرشان و برای آشنایی با ما، خب ایشان هم دعوت کرده بودیم. من آن لحظه بیرون بودم که عزیزان تشریف آورده بودند. وارد خانه شدم. سلام و علیکی کردیم. مادر ایشان، بنده خدا که می گویم درویش بودند، یک سری صحبت‌هایی از من به ایشان کرده بود که ایشان صبح‌ها بلند می‌شده است یک سری کارها و برنامه‌هایی داشته.

حجت الاسلام مظاهری سیف: برنامه‌هایی که ظاهرش عبادت و نماز بود و آن فردی که مُدعی بود که می‌تواند طلسم‌های شما را باطل بکند، به شما این دستورات را داده بود، شما انجام می‌دادید.

آقای عسگری: ما انجام می‌دادیم. خُب ناهاری صرف شد و بعد از اینکه سفره برچیده شد ایشان از من دعوت کردند که به یک جای خلوتی برویم، یک اتاقی که دیگر کسی مزاحممان نباشد، صحبتی داشته باشیم ما خب رفتیم داخل اتاق شخصی خودم قبل از اینکه ایشان تشریف بیاورند با آن جادوگر خدا نشناس صحبتی کرده بودم که من خیلی مشتاقم که شما را ببینم. بلیطی تهیه کرده بودم، سوغاتی اصفهان خریده بودم، آماده روی میزم بود.

حجت الاسلام مظاهری سیف: او کجا زندگی می‌کرد؟

آقای عسگری: گنبد کاووس بودند. خُب ایشان. رفتیم داخل اتاق شخصی خودم به محض اینکه ما وارد اتاق شدیم به من گفت که این سفر را نمی‌روی.

حجت الاسلام مظاهری سیف: همان درویش.

آقای عسگری: همان درویش. بدون هیچ گونه مقدّمه، بدون هیچ گونه آشنایی. گفتم که تو دیگه کی هستی؟ تو چی؟ خب همان اول کار گفت که حالا قبل از اینکه من خودم را معرفی بکنم یک برگه‌ی ذکر بود، من خُب ذکرهای روز هفته، فقط ذکرهای روز هفته‌ام را می‌گفتم، صلوات بر محمد وآل محمد و ذکر استغفرالله. این ذکرهایی بود که من روی آن‌ها خیلی تاکید داشتم، دیگر ذکرهای خاصی رو نه بلد بودم و نه شنیده بودم. یک صفحه ذکری به من دادند، گفت که این ذکرها را در روز هفته بگو. همان طور که عرض کردم خدمتت سید جان این سفر را شما نمی‌روید. حالا من هم تدارک کامل. و به نفعت است که نروی. یک طورهایی یک ترس عجیبی در بدن من ایجاد شد. خب تشریف بردند، تشریف بردند و من در حدود یک چند ساعتی با خودم خلوت کردم و زنگ زدم به آن سید حسن صوفی. گوشی را برداشتند و گفتند بله بفرما سید جان. گفتم اگر می‌شود که این سِری من مزاحمت نشوم. گفت که مشکلی نداریم، آقا سید، می‌بینیم همدیگر را. دیر نشده برادر من. اصلاً مشکلی نیست تو پسر عموی من هستی. نیازی اصلاً به دیدن نیست و با این صحبت‌ها که با احساسات من بازی کنه. با احساسات من واقعاً بازی کرد من خودم قانع شدم که نروم. در این مدّت عزیزان اصفهانی می‌دانند من خیلی گلستان شهدا می‌رفتم منطقه‌ای دارد نزدیک گلستان شهدا به نام تخت پولاد. بزرگان و عالِم‌های خیلی بزرگی در آنجا، آرامگاهشان آنجاست و در آنجا به خاک سپرده شده‌اند در این گلستان شهدا. البته تمام شهیدان ما عزیز هستند و من به نوبه‌ی خودم شرمنده‌ی خون شهدا هستم. شهیدی به نام محمد رضا تورجی زاده در گلستان شهدا هستند من خیلی شب‌ها را بالای سر ایشان بودم و واقعاً غیر از آنجا هیچ گونه جایی که بتوانم آرام بشوم و به آرامش برسم را نه پیدا می‌کردم و نه بعد از این هم پیدا خواهم کرد. یک آرامش خاصی دارد، شب رفتم گلستان شهدا سر قبر آقای محمد رضا تورجی زاده، عالم بزرگ رحیم ارباب، سر قبر صمصام. این‌ها را یک دوری زدم و با خودم یک خلوتی کردم و فردای آن روز تصمیم گرفتم که باری تهیّه بکنم و بروم سمت بندر. من بیشتر در خط بندر عباس کار می‌کنم. خب بندرعباس وضعیت بار خیلی خراب بود یعنی واقعاً می گویم خیلی به اعصاب آدم فشار می‌آورد این شغل. نزدیک به چهارده روز باید می‌خوابیدی تا بتوانی یک باری…

حجت الاسلام مظاهری سیف: پیدا بشود بتوانید برگردید.

آقای عسگری: پیدا بشود، به نوبتت بخورد، بتوانی برگردانی. ما گفتیم در این مدّت خوب است من برگردم اصفهان و یک بار دیگری بگیرم و بروم. خب بار اوّلی که آوردم تخلیه کردم تصمیم گرفتم برگردم. زمستان بود برج دَه، هنوز آن آشفتگی که برای اینکه همسرم رفته بود سر جایش بود، آشفتگی دوّم تصادفی که منجر به فوت یک نفر شده بود. در حال برگشت بودم اگر عزیزان همکار محترم می‌دانند من کدام قسمت را می گویم شهرستان‌های کرمان، جَوَز، شهر بابک را که داشتم برمی‌گشتم به سمت اَنار یک منطقه‌ای هست به نام جَوَز، اینجا متاسفانه ماشین قیچی شد و وارد درّه شدم. دیگه اینجا واقعاً من روحیه‌ی خودم را واقعاً ضعیف دیدم، خیلی ضعیف. سه شبانه روز در برف‌ها من ماندم. شب سوم که بعدها متوجه شدم که سِری سمت چپم مال چیست. خب خدا خیلی به من رحم کرد شب سوم هم که سکته را زده بودم.

حجت الاسلام مظاهری سیف: توی سرما، مسیر کم تردّدی هم هست.

آقای عسگری: بله برف آمده بود و جادّه هم مسدود شده بود من هم که وارد درّه شده بودم. حالا دیگر کار به این سه شب نداریم که چندین بار گرگ را من دوروبر ماشین می‌دیدم و منتظر بودند که کی من از ماشین بیایم پایین و تا صبح من اصلاً خواب نداشتم. شب سوم هم که سکته را زدم که اگر دیر از خواب بلند شده بودم، شاید در عرض ده دقیقه من خوابم برد و توی این ده دقیقه من سکته کردم. از خواب بیدار نشده بودم یک طرف بدنم لمس شده بود. خب زنگ زدم هم به درویش هم به آقای سید حسن صوفی که شما نگذاشتید من سفر بروم، قیچی کردم. و شما که دوباره قرار بود جلوی مشکلات من را بگیرید. چطور شد؟ جوابِ معمول. اگر که رفته بودی آن سفر الان مرده بودی و ایشان (سید حسن صوفی) هم برو خدا را شکر کن که بدن خودت سالم است.

خب روز چهارم بود، صاحب ماشین هم آمد، ماشین را از درّه آوردیم بالا و خسارت ماشین هم از خودم دادم، توی قرار داد هم با صاحب ماشین هم این بود که خسارت بدنی به عهده‌ی خود راننده است از لحاظ مالی خدا را شکر درست است خدا تمام مال من را گرفت. من راضی شدم بر رضای خدا، ولیکن این آرامش خودم و این صبری را که الان دارم، خدمتِ شما بودن، در این فضا بودن، خدمتِ استاد عزیزم، هیچ وقت با آن مال‌ها دیگه عوضش نمی‌کنم اصلاً آن مال‌ها برایم مهم نیستند. تازه دارم می‌فهمم ارزش چیست، معنویت چیست، انسانیت چیست، شعور چیست. سربسته خدمتتان عرض کنم آقای سید حسن گفتند که دنبال پرونده تصادف قتلت را به طور کلی وِل کن.

حجت الاسلام مظاهری سیف: همان فردی که می‌خواست مشکلات شما را حل بکند.

 آقای عسگری: فقط شما زحمت بکش قاضی برایت حکم زندان بریده، این حکم نباید که تو بروی توی زندان و این مبلغ را بریز به حساب.

حجت الاسلام مظاهری سیف: به حساب ایشان.

آقای عسگری: میگم در طول این زمان، بریز به حسابشان، نزدیک به چند بار عرض کردم خدمتتان تا آمدم من به خودم بیایم نزدیک به 20 میلیون تومان حداقل از مال من را بُردند. خُب ماشین را که از درّه آوردیم بیرون درستش کردم به خرج خودم، افتادم به کار، افتادم به زحمت. خدا را شکر می‌کنم که کم نیاوردم، یعنی اینکه کم آوردم خدا بلندم کرد، خدا کمکم کرد، خدا اهرم من بود. دادگاه قتلمان افتاد در 93. ایشان (سید حسن صوفی) هم که از من پولی گرفته بودند که زندان نروم و مشکلم حل بشود و ایشان به من رضایت بدهند. این خانواده، 9 تا اولاد داشتن.

حجت الاسلام مظاهری سیف: یعنی آن پیرمردی که شما با او تصادف کردید و فوت کرد 9 تا فرزند داشت.

 آقای عسگری: 9 تا فرزند داشت. خب سال 93 شد دیگه به خودم آمدم گفتم که…

حجت الاسلام مظاهری سیف: فراری بودید آن موقع؟

آقای عسگری: نه مشغول کار بودم.

حجت الاسلام مظاهری سیف: یعنی هنوز حکم زندانی شما نیامده بود؟

آقای عسگری: نه اصلاً به هیچ عنوان. آمدیم و ما به پدر و مادرمان گفتیم که اگر می‌شود یک زحمتی بکشید که با هم برویم به همان جعفرآباد.

 حجت الاسلام مظاهری سیف: که تصادف شده بود.

 آقای عسگری: که تصادف شده بود تا این پرونده را ضبطش بکنیم که حداقل این یک پرونده از سر راه من برود کنار من بدانم و آن مهریه و آن نفقه…

حجت الاسلام مظاهری سیف: و مسئله جدایی و آن مشکلات.

آقای عسگری: آمدیم و ما با پدر و مادرمان بنده خدا، که خدا از آن‌ها راضی باشه. ان شاالله بتوانم روزی جبران بکنم، جبران زحماتشان را. ما رفتیم جعفرآباد طی صحبت‌هایی که کردیم خب دیدم خیر آن‌ها اصلاً راضی به این که رضایت بدهند نیستند. حالا در این موقعیت 48 میلیون تومان هم به دیه اضافه شده بود. سال 92 دیه در ماه محرم بود 152 میلیون. در سال 93 شد 200 میلیون. 48 میلیون تومان به دیه اضافه شد این‌ها هم یک کلام که ما دیه‌ی کامل را می‌خواهیم ما اصلاً از خدایمان است که شما در سال 94 بیائید دنبال این کار. دیدم عجب شد. به هر صورتی شد متاسفانه مبلغی قرض کردم و پول را به آن بنده خداها پرداخت کردم و رضایتشان را گذاشتیم روی پرونده و پرونده را بستیم. و دو ماه بعدش هم که حکم زندانی من آمد، ما یک اعتراض گذاشتیم روی پرونده، تبدیل به پولش کردیم اینجا هم دو میلیون و پانصد و شصت تومان. یک میلیون و پانصد و بیست تومان هم که ریخته بودیم به حساب بیمه که صد و پنجاه و دو میلیون این‌ها را بدهند و کار نداریم این پرونده به لطف خدا بالاخره با هر خسارتی که بود…

حجت الاسلام مظاهری سیف: بسته شد.

 آقای عسگری: بسته شد. ما دیگر اینجا بی رو دربایستی قید هم درویش را زدیم و هم قید این سید حسن صوفی را. خب گلستان شهدایم ادامه داشت. دعای کمیلم که خدا را شکر خودش می‌طلبید و برنامه کاری ما طوری جور می‌شد که من حتماً دعای کمیل و ندبه را برسم اصفهان. می‌رفتم گلستان شهدا، تخت فولاد تا یک روزی به آن موقعی رسید که من شهرکرد می‌خواستم باری خالی کنم. یکی از دوستان قدیمی‌ام را دیدم. تفاوت سنی ما شاید نزدیک به هفده سال بشود ولی خُب روی حساب همکاری این‌ها با هم سلام و علیک داشتیم.

حجت الاسلام مظاهری سیف: ایشان بزرگ‌تر از شما هستند؟

آقای عسگری: بله بزرگ‌تر از من بودند.بالاخره من عرض کردم خدمتتان برنامه‌ام در گلستان و هیئت و این‌ها را داشتم. ایشان متوّجه اخلاق من شده بود.

حجت الاسلام مظاهری سیف: که روحیه‌تان به هم ریخته و ….

آقای عسگری: که اصلاً یک حال آرامشی دارم، خیلی آرامم.

حجت الاسلام مظاهری سیف: بله تأثیر آن دعاها و رفت و آمد گلستان.

آقای عسگری: بله خُب من خیلی بچه پرشور و پرجنبشی بودم. دید خیلی اصلاً آرامم، توی لَک خودم هستم. رفتم آن بارنامه‌مان را تحویل شرکت دادم که نوبت برایمان بزند و طبق نوبت برویم برای تخلیه بار، ایشان هم دقیقاً پشت سر من بودند. پشت سر من رسیدند. سلام و علیکی با هم داشتیم و رفتم توی ماشین بشینم و چای ریختم که بخورم دیدم که بنده خدا از سمت شاگرد وارد شد. اینجا استارت شروع عرفان حلقه‌ی من بود. چایی هم برای ایشان ریختم و گفت سید جان، سیّد قدیمی که من می‌شناسم نیستی. داستان را برایش توضیح دادم. چند بار گفت عجب، عجب. چشمی روی هم گذاشت. روبه روی من نشسته بود به یک دقیقه نخورد در حدود بیست ثانیه چشمی روی هم گذاشت و زمانی که چشمشان را باز کردند، چند بار گفتند الله اکبر، الله اکبر، لا اله الا الله. خب می گویم من درست است گلستان می‌رفتم، زیارت عاشورا، دعای عهد، حدیث کساء، سوره یاسین این‌ها را داشتم ولی باز هم این روح من تشنه بود. این ضعف روحی، این تنش عصبی من، این روحیه‌ی خراب من هنوز دنبال یک گمشده‌ای می‌گشت. هنوز باز هم خدای خودم را می‌گشتم پیدا کنم، بهتر باشم، از خودم خیلی راضی بودم ولی آن روحیه را که باید داشته باشم هنوز نداشتم. گفت الله اکبر و لا اله الا الله و گفتم که آقا داوود قضیه چیست؟ گفت تو داری چه کار می‌کنی؟ برایش توضیح دادم، گفت که می‌خواهی وارد عرفان بشوی؟ گفتم که عرفان چیست؟ گفت عرفان چیزی است که، مطلبی است که تو را به خدا می‌رساند. آنی که دنبالش هستی، گفتم که من نمی‌خواهم بگویم که خیلی مؤمن هستم، ولی من کارهایم را دارم. گفت زیارت عاشورا و این چیزها چِرت است. من بین یک دو راهی ماندم، خدایا این دارد دم از خدا می زند. می‌خواهد مرا به خدا نزدیک کند؟ از آن طرف به من می‌گوید که زیارت عاشورا نعوذ بالله چرت است، یعنی چه؟ گفتم منظور؟ گفت یعنی بدون واسطه. مستقیم خودت باشی و خدای خودت. هیچ وقت آن لحظه‌ای که من در این دلم، در این قلبم آن احساس را هیچ وقت یادم نمی‌رود. اصلأ تمام این بدن من سست شده بود. آدرس را از ایشان گرفتم وگفتم که خب. معلم؟ مدیر؟ کی؟ کجا؟ خودت چی؟ گفت این کلاس‌ها ترمی است، و هر ترمی ۶ جلسه است، گفتم در حدود چند ترم است. گفت در حدود یکسال و نیم اگر واقعأ ادامه بدهی و مشتاق باشی یکسال و نیم برای خودت می‌شوی یک عارف کامل. یک شخصی که بدون واسطه، خودت باشی و خدای خودت. این هم دوباره نقطه ضعفی بود که ایشان از من گرفت. خودم باشم و خدای خودم، بدون واسطه. آدرس را از ایشان گرفتم و گفت که جمعه کلاس‌ها برگزار می‌شود. به خودم زنگ بزن بهت بگویم کجاست. گفتم مگر کلاس‌ها مکان خاصی ندارد؟ گفت نه. بعضی اوقات تغییر می‌کند. و خب هر کسی یک جلسه ای بانی می‌شود. یک روز منزل ایشان، یک روز منزل من، یک روز منزل خودِ استاد، که حالا به او[1] می گویند مَستر. گفتم که خیلی خب من جمعه زنگ می‌زنم. ما دیگه تا جمعه فقط تلاطم این را داشتم که وارد این کلاس بشوم و این عرفان را ببینم چیست؟ صبحِ جمعه شد. زنگ زدم و به من آدرسی دادند. دقیقاً سر کلاس، من وارد جلسه شدم.

حجت الاسلام مظاهری سیف: خیلی خب، فکر می‌کنم اینجا باز دوباره ما باید بحث را قطع کنیم. تا اینجایی رسیدیم که شما وارد اولین جلسه‌ی عرفان حلقه می‌شوید، با آن مقدّمات و تبلیغات و زمینه سازی هایی که صورت گرفت. فرصتِ ما دیگه دارد به آخرش می‌رسد. از آقای شمشیری می‌خواهیم که یک توضیحی بدهند، یک تحلیلی داشته باشند در رابطه با این تجربه‌ها و این فرآیندِ گرایش ایشان (آقای عسگری) به عرفان حلقه و آن فضایی که به وجود آمده. ایشان با ادّعای یک دوست که می‌گوید می‌توانم تو را با مجمو عه ای و با جریانی آشنا بکنم که کاری می‌کنند که در عرض یکسال و نیم بدون دعا و زیارت عاشورا و حالا مسائل مذهبی و دینی به عارفِ کاملی تبدیل بشوی و ایشان هم می‌پذیرند این را با اینکه سابقه‌های مذهبی دارد، با شهداء ارتباط دارد ولی آن پیشنهاد را کامل می‌پذیرد. چی می‌شود که آدم به یک همچین نقطه‌ای می‌رسد و این را می‌پذیرد؟

حجت الاسلام شمشیری: خواهش می‌کنم. همانطور که اطلاع دارید استاد بزرگوار یکی از اَمیال درونی انسان که بایستی حتمأ دنبالش برود، این میل حقیقت طلبی و میل به دین وگرایش به دین است. اما یک نکته را بیینندگان عزیز باید حتمأ عنایت داشته باشند، وجود میلِ درونی در نهاد وسرشت ما به معنی این نیست که هر جلوی ما سبز شد او اِلا و لابد یک عارف است. یعنی وجودِ میل برابر نیست با اینکه هر کسی جلوی ما بود او یک عارف باشد.

دو فردی که شما با آن‌ها آشنا شدید سید عزیز خب این‌ها گرایشات متصوّفه را داشتند. این‌ها یک جریانی هستند که بیش از هزار و چند صد سال است اهل بیت علیهم السلام با این‌ها مقابله کردند و بعد از آن علمای شیعه. اما خب ضعف‌های مردمی همیشه باعث شده که به سمت این‌ها بروند. یک نکته ای که استاد عزیز وجود دارد و من می‌خواهم در قالب دو مثال عرض بکنم خدمت بینندگان عزیز این است که این‌ها می‌خواهند جای کارشناسان دینی را بگیرند و این خودش تولید انحراف می‌کند در جامعه. شما فرض بفرمایید بیینندگان عزیز که یک داروخانه‌ی عظیم وجود دارد، همه داروها در آن وجود دارد به قول معروف از شیر مرغ تا جون آدمیزاد وجود دارد. آیا شما بی نیاز از پزشک می‌شوید؟ به هیچ وجه. نهایتأ شاید بتوانید یک سری قرص‌ها و داروهای خاص را شما مصرف بکنید طبق تجربه. اما یکسری بیماری‌های خاص را با وجود اینکه این داروخانه یک داروخانه عظیمی است و همه داروهای بشری در آن است شما نمی‌توانید خودتان را درمان کنید.

یا فرض بفرمایید یک کتابخانه عظیمی دارید. حالا یا حقیقی یا به شکل امروزه، مجازی و همه‌ی کتاب‌های بشریت در این کتابخانه وجود دارد؛ آیا شما بی نیاز از متخصص آن فن، فرض بفرمایید بی نیاز از آن عالم دینی می‌شوید یا بی نیاز از پزشک می‌شوید با وجود این کتاب‌ها؟ خیر. پس این نکته‌ای که در تحلیلِ من، می‌خواهم به آن اشاره بکنم این است که؛ این میل وجود دارد در درون ما، اما یک عدّه ای دارند بهترین سوء استفاده‌ها را می‌کنند و آن‌ها کارشناس دین نیستند. این اشتباه را نبایستی افراد تکرار کنند وکسانی که خودشان را در واقع می‌آیند و در جامعه مطرح می‌کنند مثل فرقه‌های متفاوت. اصلأ همین شما می‌بینید این دو نفر به عنوان دو فرد صوفی دو حرف متضاد دارند می‌زنند. مثل جریانات صوفیه که خودشان شاخه‌های متعددی وجود دارند.

حالا شما نجات پیدا کردید وارد یک دام بزرگ‌تری به نام عرفان حلقه شدید که آنجا عرض خواهم کرد دلایل ورود به این جریان را و چه مسایلی وجود دارد.

حجت الاسلام مظاهری سیف: یک موضوعی هم که من فکر می‌کنم خیلی‌ها برایشان این اتفاق می‌افتد وقتی آدم به یک چیزی نیاز دارد یک خلأ ای یک کمبودی، در جستجوی یک گمشده‌ای هست همین که اولین مورد می‌آید جلویش، سریع امیدوار است که از همینجا به نتیجه برسد. یعنی این احتمال که من حالا نیاز به تحقیق بیشتر دارم یا ندارم؟ آیا این فرد کاملاً قابل اعتماد است؟ آیا این پیشنهاد، پیشنهاد معقولی است، قابل قبول است؟ دیگه بررسی نمی‌کنیم احساس می‌کنیم که یک دستی از غیب بیرون آمده و دارد قشنگ آن خواسته‌ی ما را برای ما برآورده می‌کند این هم یک مقدار ساده انگاری معنوی است حالا شاید یک مشکلی هم باشد یعنی شاید بشود به عنوان یک عارضه‌ی معنوی این را تلقّی کرد که مردم در شرایطی که در زندگی مشکل دارند کسی که می‌آید جلوشان می‌گوید من می‌توانم مشکلت را حل بکنم این‌ها سریع می گویند این را خدا رسانده و آمده که مشکل ما را حل بکند. خُب همین باعث می‌شود که در شرایط بحرانی به راحتی افراد قربانی این مدعیان دروغین می‌شوند مثل تجربه‌ای که آقای عسگری دارند. ایشان بعد از کشمکش‌هایی که با همسرشون دارند منجر به جدایی می‌شود یک تصادف سختی می‌کنند منجر به قتل یک نفر می‌شود، یک تصادف سخت دیگری می‌کنند که سه شب را در یک منطقه‌ی دور از دسترس در سرما می‌مانند و حالا ظاهراً سکته‌ای هم برایشان اتفاق می‌افتد درآن شرایط. بعد به یک مدعی دروغینی بر می‌خورند که نزدیک بیست میلیون از پول ایشان را بالا می‌کشد و هی ادعا می‌کند که من جلوی خطرهای سخت‌تر را در زندگی تو می‌گیرم در همه‌ی این شرایط این فرد منتظر است که حالا واقعاً یک کسی بیاید نجاتش بدهد، دیگر پایان بدهد به همه این مشکلات و مصیبت‌ها. اینجاست که یک نفر می‌آید می‌گوید من می‌توانم تو را ببرم به یک کلاسی. تو به عرفان می‌رسی نمی‌دانم به کمالاتِ بی پایان می‌رسی بدون وساطت حتّی دین، حتّی اهل بیتّ حتّی تعالیم عبادی و معنوی و ادعیه و می‌توانی مستقیم با خدا در ارتباط باشی خب ایشان هم احساس می‌کند که نتیجه‌ی آن ارتباط با شهدا و رفتن به گلزار شهدا و دعای کمیل‌ها، دعای ندبه‌ها را گرفته و حالا یک نفر آمده که ره صد ساله را در واقع یک شبه به کمک او ایشان طی بکند و اعتماد می‌کند این اعتماد واهی است. راه درست در واقع همان راهی بود که داشت می‌رفت اینکه ما انتظار داریم سهل را آسان گاهی اوقات برسیم و یک کسی بیاید همه‌ی مشکلات ما را حل بکند این یک مقدار باعث می‌شود که در واقع نفوذپذیر بشویم نسبت به مدعیان دروغین و انحرافات معنوی. خُب باز هم داستان آقای عسگری به پایان نرسید ما تازه رسیدیم اول آشنایی ایشان با عرفان حلقه اما در این دو جلسه بحث‌های خوبی بود این زمینه‌ها و بسترهایی که همه‌ی ما در زندگی داریم و تجربه می‌کنیم و حالا شاید برای ما پیش نیامده تا حالا که در آن شرایط کسی بیاید و یک راه نادرست را به ما زیبا عرضه بکند و ما هم بهش اعتماد بکنیم ولی خب این تجربه را آقای عسگری داشتند و ما داریم در این مجموعه از تجربه‌های ایشان و بعد از ایشان دیگران استفاده می‌کنیم ان شاالله که برای ما آموزنده باشه. در قسمت‌های بعدی هم همراه ما باشید ان شاالله داستان آقای عسگری کامل می‌شود و از آن می‌توانیم نتایج ارزشمندی را بگیریم. والسلام علیکم و رحمه الله.

 

[1] – استاد در این فرقه.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا