تجربه های آسیب دیدگان و نجات یافتگان

آسیب دیده شماره (1)

من آرزوی مرگ داشتم وخودم رو بدبخت ترین انسان روی زمین وموجودی فریب خورده وذلیل شده میدونستم.به قدری هم خسته وکوفته بودم که برعکس همیشه که 3-2نیمه شب می خوابم،ساعت یازده نشده رفتم توی تخت.احساس سرمای بدی همه وجودم رو گرفته بودولرزداشتم وازهمه بدتر احساس شدید سرخوردگی.خلاصه اون شب هم یکی دو ساعتی پهلو به پهلو شدم وبعدهم خوابم برد تا 6:30صبح که بیدار شدم ودیگه خوابم نبرد.
تمام روز افسرده وغمگین بودم.مثل یک آدم شکست خورده وبه آخر خط رسیده.تا اینکه به فکرم زد برم از استادم بپرسم.رفتم توی فیس بوک ومتاسفانه استادم نبودن.بنابراین طبق معمول رفتم سراغ کسانی با چهره موجه!!
یک نفر رو انتخاب کردم ونشستم یک نامه بلندبالا براشون نوشتم وفرستادم وازشانس خوبم اون خانم مهربون جواب رو سریع وبسیار کامل وجامع دادن وکلی از تردیدهام رفع شد.بعدبه سرم زد برم بشینم دوباره سی دی استاد طاهری رو از نو گوش بدم برای بار هزارم.تنها مرجع مطمئن ودر دسترسم بود و دوباره کلی مطالب جدید یاد گرفتم ویک سری سوالاتم حل شد وتردیدها مرتفع ودرضمن تمام گفته های استادم هم به یادم می اومد وجزوه ایشون رو دستم گرفته بودم وهمه صحبت هایی که درجلسه شده بود داشت یادم می اومددوباره.
خلاصه باز شب شد وما افتادیم به شکار خلق الله مادر مرده!
دوباره دونفر رو پیدا کردیم وبهشون ارتباط دادیم.یکیشون گفت هیچی نفهمیدم.داشتم ناامید میشدم ودوباره که گفت:آخه مست بودم ومشروب خوردم!
زکی…
دومیش هم که گفت چیزی حس نکردم وما گذاشتیم به حساب اینکه چون طرف با دوست پسرش جنگ تن به تن داشته یکی دوساعت قبلش ،برای همین اصلا تو باغ نبود.
به هرحال این گذشت تا امروز که بابای ما اومدخونه وما حالا منتظریم که این بابای ما که تا دیروز صدتا درد ومرض داشت باز شروع کنه آخ واوخ کردن وما ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.عجب حکایتیه هاااااااا..خدایا بیمار برسون……

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا